
به خدا نمی خواهم ...
نه خودم را ، نه تو را ، نه دل ِ دیوانه را آزار دهم
...
اما دست من نیست ...
هر سال بهار که می شود یاد بهار نارنج های آن باغچه
ی کوچک می افتم ، یاد آن کهنه تاب ،
یاد او که رو به رویم می نشست ُ نگاهم می کرد ...
و من ...
آشفته ای بودم دیدنی !
گونه هایم گُل می انداخت ، به خدا !
خیس عرق می شدم ُ
ضربان قلبم به گوش خدا هم می رسید ، به خدا !
اولین بارم بود ،
آخرین بارم هم شد.
بعد از او نه نگاه گیرایی اسیرم کرد ،
نه گونه هایم گُل انداخت ،
نه زیر نگاه کسی خیس عرق می شدم ،
نه ضربان قلبم به گوش کسی می رسید ، حتی خودم.
بعد از او بهار نارنج هم دیگر نه بوی بهشت میداد ، نه
بوی عشق !
بوی تنهایی بود و بس ...
javahermarket
|